اندر احوالات ملت عاشورایی (!!!!)

 

ملت با حالی داریم ؛ یعنی هر جای دنیا بگردی از جماعت ایرانی فیلم تر و باحال تر پیدا نمی کنید !!!  از 10روز قبل از شهادت حسین براش عزاداری و گریه و زاری و آه و ناله می کنیم و این ادامه داره  تا ظهر عاشورا و به محض اینکه خون حسین به زمین ریخت همه چی تموم میشه و به مرور مشکی ها رو برمی داریم و داربست ها رو باز میکنیم و کانال های ماهواره هم به راه می اُفته یکی نیس بگه آی جماعت ...... (واژه مربوطه هیچ جایگزینی نداشت و مجبور شدیم نقطه چین بگذاریم)  اصل عزادری و گِل به سر گرفتن باس بعدِ شهادت طرف باشه نه 10روز قبلش !!!!

 

می زنن سر و کله خودشون و زیارت عاشورا می خونن و لخت میشن سینه می زنن اما یکذره فقط یکذره از انسانیت و آزادگی حسین درس نمی گیرن از اینکه زیر بار زور نرفت و ایستاد درس نمی گیرن فقط بشینن پای منبر خرافات و بزنن تو سر خودشون بعدم برا ی پرس غذا بزنن تو سر و کله همدیگه .... 

  

 

پی نوشت ها :

 

در عجبم از مردمی که زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند و بر حسینی می گریند که آزادانه زیست  (شریعتی) 

   

 

 

 

خدا رو شکر جوری زندگی کردیم که نه مادی نه معنوی بدهکار خلق خدا نیستیم ؛ به خدا همه جوره بدهکاریم اما به خلق خدا نه ....

زاهد ظاهر پرست $$$



آن زمان ها که ما پا به این عرصه گذاشتیم برای هدف و آرمانی دیگر آمدیم ؛ نیامدیم که پارتنر پیدا کنیم و تنهایی مون رو پر کنیم ؛ عقده های زندگی شخصیمون رو درمان کنیم و نقش آدم خوب ها رو بازی کنیم ؛ کانون توجه این و آن شویم و هر روز که صفحه مدیریت رو باز میکنیم به تعداد کامنت های خصوصی و فدایت شوم ببالیم و روحیه بگیریم ؛ همه زندگیمون این صفحه مجازی نبود و دوستی هامون در این لعنت آباد خلاصه نمیشد اما چون هدف داشتیم و دگراندیش بودیم مورد مواخذه قرار گرفتیم و ...

امروز که به فرآیند چند ساله وبلاگستان نگاه می کنم می بینم واقعا ایرانی بازی رو به عرش رسوندیم و اینجا رو هم به گُه کشیدیم رفت ؛ بگذریم یعنی بگذریم بهتره چون اینجوری بو گندش حسابی در می آد !!!

 


کوتاه نوشت : خلایق هر چه لایق !!!

 

پی نوشت ها :

 

چند سالی هست که بر پیشانی عابدان و زاهدان داغ ارغوانی مهرحاصل از عبادت های($) طاقت فرسای شبانه (!) حک شده ؛  ای کاش دلهایتان قبل از پیشانی هایتان مهر انسانیت می خورد ؛ ای کاش اینقدر سنگ دل نبودید و انسانیت رو مقدم بر هر چیزی می دانستید و قبل از اینکه معلم اخلاق شوید حج و کربلا و نجف و مشهد و ... را در کارنامتون بگذارید یکذره فقط یکذره انسان بودید همین و بس .


گویند در زمان حافظ شخصی بوده است که یک گربه دست آموز داشته است بطوریکه هر وقت این شخص نماز میخوانده است گربه اش نیز به تقلید از او نماز میخوانده است و این شاید باعث تعجب خیلی از افراد ظاهربین نیز بوده است ،که حافظ نیز در غزلی به این گربه اشاره می کند

  

صوفی نهاد دام و در حقه باز کرد                بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد

ای کبک خوشخرام که میروی به ناز            غره مشو که گربه ی عابد نماز کرد

 

 

صورتم را در دست‌هایم گذاشتم و به این فکر کردم که نباید بیش از حد دست و پا بزنم.

 دانستم که خیلی چیز‌ها به اختیار آدم نیست، زندگی خواب‌های گذشته است که تعبیر می‌شود.

 زندگی تاب خوردن خیال در روزهایی‌ست که هرگز عمرمان به آن نمی‌رسد.

 زندگی آغاز ماجراست ....

 (عباس معروفی)

 

 

 

 

 

لایف ایز شورت ...


آدم یکوختی ی جایی ی لحظه ای به خودش می آد و میبینه دیگه هیچ چیز مثل گذشته ها نیست حتی هیچ کس ...

کهنه آلبومی رو باز میکنه و نگاه میکنه ؛ زل می زنه به عکس ها ؛ لبخند ها هم فرق کرده گویا ...

کهنه دفتری رو باز می کنه و ورق می زند و ورق می زند ؛ به صفحه ای می رسد تقریبا خالی که تنها نوشته " وقتی باید بری شک و تردید رو کنار بگذار و حتی پشت سرت رو هم نگاه نکن که سوختن همه اونهایی رو که جا گذاشتیشون رو ببینی فقط  برو"  هر چه دنبال تاریخ و مناسبت این جمله گشتم چیزی پیدا نکردم اما زیرش با خودنویس مشکی نوشتم " باور کن زندگی خیلی کوتاهِ و گذر ایام سریع ؛ باور کن خیلی زود دیر می شود"  زیرش تاریخ میزنم که به خاطر بسپارم ...

 

پی نوشت ها :


انگشتم را نخ بسته ام


تا به یاد آورم


فراموشت کرده ام

(شهناز دولتشاهی)

 


گاهی وختا واگذاری آدم ها و اعمالشون به خدا بهترین کار ؛ البته خدا صبرش زیاد ولی امان از خشم خدا ...


دست هایش ....



دستهایت را به حافظه‌ی دستهایم سپرده ام
تو را که کم می آورم
دستهایم می لرزند




پی نوشت ها :


اگر خواب حقیقت داشت، همیشه با تو در آن ساحل سبز لبریز از ناباوری بودم ؛ ای کاش حقیقت داشت ...

ای کاش در آن رویاء غرق می شدم و هرگز بیدار(!) نمیشدم تا بار دیگر نبود تو را احساس کنم ...


شاید نگفته باشم و شاید گفته باشم ولی آنطور که باید نگفته باشم اما تو بدان که عزیزی و ...


رفـتـن ...



یکروز آدم باید یاد بگیرِ که بشود آدم رفتن و شهامت رفتن رو داشته باشد ...

سخت است باور کنید سخت است رفتن و دل کندن ...آدم ها سیاه و سفید نیستند ؛ خاکستری اند و بد مطلق نیستند که ای کاش بودند اونوقت رفتن آسان می شد  !!!

راه حل تئوریکیش اینِ که باید دید در این مخلوط خاکستری رنگ کدام رنگ از دید تو پررنگ تر و آیا اون رنگ پررنگ برای تو خوشایند هست یا نه اونوقت تصمیم بگیری ولی نمیشه دیگه لعنت به این تئوری ها که فقط و فقط در حد همان حرف باقی می مانند و در عمل هیچ دردی از آدم دوا نمی کنن ... همه اینها درست اما گاهی یک چیزهایی هستند که هنوز وابستگی ایجاد می کنند هنوز خاطره اند و هنوز حتی تجسم و فکر کردن بهشون مطلوب است اینها پای رفتن رو از آدم می گیرن !!!

می مونی در برزخ ماندن و رفتن ؛ دوستی میگفت اولین باری که به رفتن فکر کردی تمام تمام است بعد از آن فقط داری با خودت کلنجار می ری و کشِش میدی !!!


نداریم اون شهامت رو که بگیم  لعنتی هم من خاکستری ام هم تو اما دیگه نمی خوام عذاب هم باشیم و نمی خوام آن خاطرات خوش و آن نگاه ها و آن حرف ها فدای این غرغرها و نگاه های پر از شک و تردید و متلک ها بشود !!!

یکروز بالاخره باید یاد بگیرم ؛ رفتن را ...

 

پی نوشت :


* نوشته بالا رو از آرشیو نوشته های قبلی پیدا کردم حدودا مال 2سال قبل !!!

 


**دل ز من بردی و پرسیدی دل گم کرده ای ؟! *

 


گفت " نه ."


"یعنی هیچ راهی نیست؟"

گفت که هیچ راهی نیست ؟

"حتی اگر مثلاً الآن این مداد را بیندازم زمین و اژدها بشود؟"

کمی تأمل کرد. "خب، در آن صورت قبول می‌کنم."

مداد را رها کردم. اتفاقِ خاصی نیفتاد، متأسفانه !!!

(کاوه لاجوردی)